چند سالی بود ماه محرم که میشد، از تلویزیون ملی ایران مراسم عزاداری شهرهای مختلف را میدیدم، هر شهر رسومات مربوط به خود را داشت و انگار اصالتی در عزاداریهایشان دیده میشد که مدتها بود در تهران رنگارنگ خودمان گم شده بود. یکی از این شهرها شهر زنجان بود، شهری که مراسم عزاداری مردمانش بسیار زیبا و منظم بود و همیشه چشمان من را به قاب شیشهای تلویزیون خیره میکرد، ظهر روز ۸ محرم ۱۴۳۷ بود که تصمیم گرفتم کارناوال عظیم عزاداری مردمان این شهر را از نزدیک ببینم، دوربینم را بردوشم انداختم و به اندازه دو سه روز لباس برداشتم و با بلیت ساعت ۳ بعد از ظهر، از ترمینال غرب راهی زنجان شدم. ای کاش این تصمیم را زود تر میگرفتم و میتوانستم دسته عظیم و بیمثال حسینیه اعظم زنجان را نیز از نزدیک ببینم، اما این اتفاق حاصل نشد چون طبق رسومات این دسته عظیم ظهر روز ۸ محرم از محل حسینیه اعظم زنجان شروع به حرکت میکند و به سمت میدان اصلی این شهر که تقریبا در مسیر بسیاری از دستههای عزاداری این شهر است، میآید. غروب هشتم محرم به زنجان رسیدم و در مسافرخانه سعدی که در محله قدیمی زنجان و نزدیک بازار است اقامت گزیدم.
شب اول نتوانستم عکس زیادی بگیرم، به دنبال شام بودم که دستهای عزاداری توجه من را به خود جلب کرد و چون دوربینم در همه حال همراهم بود به دنبال آن دسته راه افتادم و چند عکس گرفتم. در دستههای عزاداری مردم زنجان دو دسته آدم وجود دارد، یکی عزاداراناند که در چشمان بعضی از آنها اخلاصی باورنکردنی دیده میشد، که چشمان آدم را چه اعتقادی داشت، چه نداشت، تر میکرد. گروهی دیگر نیز شاهدان این کارناوال بودند، مردمی که به خیابانها میآمدند و شاهد عزاداری سایرین بودند. دود اسپند در گوشه گوشه خیابان ها به آسمان میرفت و شهر آنقدر چراغانی بود که شب به چشم نیاید. رسومات شهر زنجان به نوعی بود که اگر قربانیای میکردند، غذا پخته نمیشد و در اکثر مواقع گوشت قربانی توسط کسی که نذر کرده بود بین سایرین توزیع میشد. نذریهای خیابانی به چای و خرما و یا شیر گرم خلاصه میشد که در هوای نیمه سرد آن موقع بسیار میچسبید!
در زیر، چند عکس از شب اول اقامت من در زنجان را مشاهده میکنید:
حدود ساعت ۱۲ به مسافرخانه بازگشتم و خودم را با مقداری چیپس و دلستر و پسته سیر کردم و در اتاق یک تخته خودم که هیچ پنجرهای هم نداشت و شبیه سلول انفرادی بود خوابیدم، روز بعد اتاق خودم رو به اتاق دو تختهای که پنجرهاش رو به خیابان اصلی بود تغییر دادم و فکر میکنم این یکی از بهترین تصمیمهایی بود که در این سفر گرفتم. پنجره اتاق منظره خوبی از بافت قدیمی و بازار زنجان را پوشش میداد و همچینین دید خوبی به خیابان که محل عبور دستهها بود داشتم، در تصویر زیر پانارومایی که از پنجره اتاقم ثبت کردم را میبینید که در آن حسینیه اعظم، مسجد جامع و میدان انقلاب قابل مشاهده است:
عزاداری مردم زنجان در روز تاسوعا از نزدیکهای صبح شروع شد و تا غروب ادامه داشت. دستههای عزاداری یکی پس از دیگری میآمدند و از میدان انقلاب میگذشتند و به امام زاده سید ابراهیم که در نزدیکی میدان انقلاب بود، میرفتند و پس از اندکی سینهزنی و زنجیر زنی در صحن امام زاده یا در مقابل درب آن در خیابان، و خواندن دعا و عرض ادب متفرق میشدند. چند تصویر دیگر که توانستهام ثبت کنم را با هم میبینیم:
عکاسان حرفهای از سراسر ایران و شاید حتی سایر کشورها برای پوشش تصویری این کارناوال عظیم آمده بودند و جایگاههایی در گوشه خیابان برای عکاسان در نظر گرفته شده بود که برای من بسیار جالب بود و خیلی استفاده کردم!
یکی از نکات جالبی که در دستههای عزاداری توجه من را به خود جلب میکرد، حضور کمرنگ زنان در دستهها بود، زنان اغلب با فاصله یک یا دو وانت که مداح و تجهیزات صوتی را حمل میکرد، عقبتر از آقایان به دنبال دستهها حرکت میکردند و بسیار آرام و بی صدا به عزاداری میپرداختند، اصلا انگار از دسته اصلی جدا هستند. اگر اندکی به تاریخ این واقعه بنگریم، نقش زنان و اهمیت کار آنان و صبوری بیمانندشان در نقل این ماجرا و رسیدن آن به گوش سایرین در آن دوران و نسلهای دیگر، کم از شهدای واقعه کربلا نیست، اما برخی باورهای غلط مذهبی و یا شاید رسومات و تعصبات بیپایه، روز به روز نقش زنان را در جامعه کم رنگتر کرده است و آنها را بیشتر به حاشیه رانده است.
بعد از ظهر تاسوعا به گشت و گذار در زنجان با دوست عزیز زنجانی ام، نرگس گذشت و مرا به مسجد زینبیه و همینطور مسجد تاریخی خانم برد که دیدنشان بسیار دلنشین بود. خیلی دوست داشتم که به سد گاوازنگ نیز بروم، اما هوا بسیار سرد بود و من لباس کافی به همراه نداشتم. صبح روز بعد، حوصله عکاسی نبود و تا از خواب پا شدم و به خودم آمدم دیدم که نزدیکهای ساعت ۱۰ است، با مسافرخانه که با رفت و آمدهایم حسابی اذیتشان کرده بودم، تسویه حساب کردم و آخرین پیاده رویهایم را در زنجان کردم. به عنوان صبحانه املتی خوردم و به سمت ترمینال اتوبوس رانی حرکت کردم. حسن پایان این سفر تمام کردن رمان تماما مخصوص عباس معروفی در اتوبوس و هنگام بازگشت بود، اگر این کتاب را نخواندهاید، شدیدا توصیه میکنم که حتما بخوانید. جاده زنجان به تهران هم زیبایی کم نداشت که مسیر چهارساعته بازگشت را دلپذیر تر میکرد.
این اولین تجربه نویسی من از اولین سفری بود که تنها برای عکاسی رفته بودم، با این که چندماهی از این سفر میگذرد و شاید برای گفتن این حرفها دیر باشد، اما ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است! امیدوارم که به خواندنش ارزیده باشد.
حسین.